شونره آذر روز دانشجو تو ایرانه یه خاطره برا اون روز دارم که میگم خدمتتون ترم اخر دانشگاه بودم و قدیمی برا همین اتاق بسیج دانشجویی رو دادن بهم که ژتون غذای دانشجو ها رو بدم البته خودمم بدم نمیومد چون میشد روزی چندتا ژتون تک زد و وقتایی که غذای سلف سرویس دانشگاه خوب بود..یه دل سیری از عزا دراورد یا به داد رفیقا ی گشنه رسید خلاصه که بد نبود روز شونزده اذر بهم گفتن که از بعد از ظهر تو اتاق باشم چون مراسم بود و برا خوابگاههای بیرون دانشگاه غذا نمیبرن تا همه اجبارا بیان تو مجتمع مرکزی و منم ژتون اضطراری به اونایی که میان بدم برا شام اینطور که مشخص بود از چندتا از دانشگاههای شیراز هم میومدن و اصل کار من خدمت دهی به اونا بود ^^^^^*^^^^^ القصه تا وسطای مراسم کار من شد ژتون دادن به ملت اخرای مراسم که میخواستن شام بدن...منم هُل خوردم تو سالن مراسم عجیب بود که چلوماهی و نوشابه و مخلفات تو ظرف یکبارمصرف سرو کرده بودن قاشق و چنگال یکبار مصرف هم داخل ظرف رفتم کنار دوستام نشستم و شروع کردم شام خوردن حین خوردن چنگال پلاستیکی شکست..اونو انداختم دور و با قاشق ادامه دادم که قاشقه هم شکست..ارزونترین مدلش رو خریده بودن ناکس ها عوض چلو ماهی رو با خریدشون جبران کرده بودن دیدم انگار نمیشه ادامه داد طبق روش اجداد بز چرون خودم با دست نشستم به خوردن خدایی کیف هم میداد یه لحظه دیدم کل ردیف دوستان دارن با دست میخورن..دیگه عادی شد..یه مِلِچ مولوچی راه افتاده بود که واویلا حضرات رؤسای دانشگاه هم برا اینکه رزومه ی کاریشون عالی بشه از صدا و سیما و خبرنگارها هم دعوت کرده بودن تا این مراسم رو پوشش بدن به جهت پاچه خواری بالا دستی های خودشون شام تموم شد..مراسم تموم شد..منم از خستگی زیاد رفتم تو همون اتاق بسیج..در رو قفل کردم و کپیدم..فرداش هم تا عصر کلاس داشتم عصر فرداش رفتم خونه ^^^^^*^^^^^ در بدو ورود حس کردم یه خبرایی هست چون همه چی مشکوک بود وارد که شدم داداشم رو دیدم..تا سلام کردم منفجر شد از خنده..شکمش رو گرفت و رو زمین ولو شد رفتم تو پذیرایی دیدم همه منو که میبینن هرهر میخندن یه لحظه شک کردم نکنه شلوارم پاره س یا موهام یجوری شدن تو اینه نگاه کردم و دیدم نوچ همه چی عادیه تا اینکه بابامو دیدم عجیب بود اون نمیخندید برعکس داشت با غیض نگاهم میکرد سلامش کردم گفت زهر مار خاک بر سرت بیشعور دیگه واقعا گیج شده بودم نمیدونستم چی شده..چه خبطی کردم یا خدا اخرش مادرم اومد و گفت بچه جون..تو همیشه باید عین عنتر ادا در بیاری اونم تو دانشگاه..اونم جلو دوربین تلویزیون؟؟ گفتم به جون خودم من کاری نکردم مادرم گفت باشه..تو درست میگی..پس بشین پای اخبار و شاهکارت رو ببین تا دوساعت که کانال عوض میکردم تا شبکه ی یک..اخبار سراسری پخش شد بعد کلی طول و تفسیر مراسم دیروز دانشگاه شیراز رو نشون داد حالا قصه چی بود دوربین یه لحظه میوفته روی من منم با دست دارم کوفت میخورم بعد این صحنه رو چند بار هی نشون داد از قرار از دیروز تا امروز شبکه ی استانی سه بار شبکه ی سه..شبکه ی یک..هر کدوم دوبار شام خوردن من رو نشون داده بودن دستمو رو به اسمون کردم و گفتم ای خدا تورو خدا منو بکش کم تابلو بودم تو دانشگاه این آخریش رو چکار کنم؟ فردا هم امتحان دارم اگه نرم دانشگاه هم که بابام منو شقه میکنه برم هم که عین آدم کون پتی همه بهم میخندن خدایا به چه گناهی منو داری میچزونی؟؟؟ هعییییی فرداش تو خیابون ملت هم بهم میخندیدن تو دانشگاه که هیچی..کلا سوژه شده بودم تا یکماه هم پس لرزه های اون شام خوردن منو میلرزوند فقط اینو فهمیدم قاشق چنگال یکبار مصرف خر است دانشگاه خر صدا و سیما پدرجد همه ی خرها س شام خر است مراسم خر است شونزده آذر خیلی خر است اما غذا خوردن با دست خیلی باحاله برنج خالی رو بادست بخوری تو دهنت مزه ی چلوکباب سلطانی میده ....
..*~~~~~~~*.. مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته:
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم